تپلي ريزه ميزه !
پدرم هنوز در خانه را پشت سرش نبسته بود که در را باز کرد و با يک بچه موبور و تپل آمد تو. بچه گريه ميکرد. همه ما هرتوتکشان دويديم سمت بچه و سعي کرديم بغلش کنيم. مادر اولين کسي بود که به پدر نهيب زد: بچه کيه؟ پدر سينه صاف کرد و گفت: نميدانم نشسته بود پشت در و گريه ميکرد.
مادر گفت: مگر هرکس را ديدي بايد بياوري توي خانه؟ مادربزرگ آمد سرتاپاي بچه را نگاه کرد. دندانهاش. لاي موهاش. گفت: بچه خوبي است. نگهش داريم.
پدر گفت: مادرجان چي چي را نگهش داريم؟ خودمان اينهمه خرج و برج داريم. هشتمان گروي نهمان است آن وقت بچه کس ديگري را نگه داريم؟
مادربزرگ گفت: مگر نميگفتيد بني آدم اعضاي يکديگرند. بفرما. همهاش شعار بود ديگر؟ ما کماکان مشغول بازي با بچه بوديم که حرف نميزد و صمبکم ما را نگاه ميکرد.
مادر گفت: مادرجان بگذاريد اول اصليت بچه مشخص شود. ببينيم نکند بعضيها...
پدرم گفت: لاالهالاالله... اصلا بيندازيدش بيرون. به من چه.
کيفش را برداشت و در را باز کرد. خانم بزرگ گفت: حالا قهر نکنيد با هم. در را ببنديد ببينيم با اين بچه چه بايد کرد.
مادرم گفت: بايد تعهد بدهد که هرگز سر و کله مادر بچه پيدا نشود.
پدرم آه کشيد و گفت:اي خدا چه غلطي کردمها. من که ميگويم بيرونش کنيد به جهنم.
مادرم گفت: هرچند، جرأت اين کارها را هم نداري. شوخي کردم. ميگويم: ماندن بچه را به راي بگذاريم بين همه.
مادربزرگ گفت: راي ندارد ديگر. اين قرتي بازيها نيست. همين يک کارمان مانده براي نگه داشتن اين بچه از نوه نتيجهها اجازه بگيريم. نگهش ميداريم.
همين و والسلام. بعد آمد سمت بچه. تا آن لحظه هرچه از بچه موبور و چاق ميپرسيديم جواب نميداد.
مادربزرگ پرسيد: بالاخره اسمش را گفت به شما؟ برادرم گفت: نه. حرف نميزند اصلا.
همسرش گفت: اصلا به ايرانيها نميخورد. فکر ميکنم خارجي باشد.
پدربزرگ چيني روي صندلي چرخدارش نيمخيز شد و به بچه نگاه کرد.گفت: فبنگ مانجينگ تونگ. يعني من دلم شور ميزندها. نکند...
خانمبزرگ گفت: واي که شما چقدر محافظهکار هستيد. دلتان را بزنيد به دريا. تا اسم دريا آمد بچه لبخند زد و گفت: دا... دا...
مادربزرگ پرسيد: چه ميگويد: برادرم گفت: فکر کنم راه حلش را يافته باشم.
دست بچه را گرفت برد سمت نقشه جغرافيا و به بچه گفت: ميتواني نشانم بدهي از کجا آمدهاي؟ بچه کمي به نقشه خيره شد و انگشت گذاشت روي قسمتي از نقشه.
برادرم خواند: اوستيا.
مادربزرگ فرياد زد: واوو... روسيه و همزمان همسرم گفت: گرجستان. بحث بين مادربزرگ و همسرم کشدار شد.
خانم بزرگ گفت: مدام نگوييد بچه. حتما اسم دارد. آدم خسته ميشود از بس بگويد بچه. گفتم: حالا که اسمش را نميدانيم و از همسايه شمالي هم آمده و تپل است و از آسمان هم رسيده بهتر است اسمش را بگذاريم توپولف.
توپولف فعلا تختخواب مرا اشغال کرده و روي زيرشلواري پدربزرگ چيني آب پرتقال ريخته و گيس عمه خانم را هم کشيده و به پدر هم دهان کجي نموده و توي ظرف سوپ مادر آب دهان ريخته.
مادربزرگ از شيرين کاريهاي او دلش غنج ميرود. خانم بزرگ با پدربزرگ چيني جلسه اضطراري داشتند که من آمدم پارک سرکوچه. برخي ارواح سرگردان خانه را هم ديدم که از خانه گريزانند. خدا آخر عاقبت ما را به خير کند. دعا کنيد.
شهرام شهيدي
0 پاسخ به تپلي ريزه ميزه !
نظر شما چیست؟